بازم این زبون قاصر به فضل خود مولا یه بیانی داشت خدا قبول کنه
ذاتت بود ان ملک سراپرده الهی
گردش به طوافی که ملائک تو صفاتی
ذاتا که به ذاتت تو به ایام فریدی
در چشم نگنجی که برونی ز جمالی
ای ان که تویی عدل الهی به زمینی
ای مظهر و ای ان که ید الله زمینی
موسی که به هارون کند احوال نگاهی
ای ان که شوی یاور موسی چو به نیلی
ای ان که به معراج روی همره احمد
گر فاطمه را خلق نکردی که نبودی
ای دست زبان قاصر از احوال تو گویند
مولا تو علی مظهر اعجاز خدایی
اول شرمنده حضرت فاطمه و علی از این شعر بی ملاحت
دوم این که شعر بداهه بوده
سوم مربوطه به یک داستان از وبلاگ نگاه منتظر
عشق مولا یا علی ای فاطمه
نور عین فاطمه عشقش علی
ای ملائک سجده میبوسد به عشق فاطمه
فاطمه بنده شده همراه جانش یا علی
سهم صاحب خانه زیبا فاطمه
دست مولا جان من مولا علی
گشته جشن ازمونی یا فاطمه
همره او این سبب یارا علی
دست مسکین خدا سو فاطمه
دست ا...ش دهد گویا علی
شکر نعمت میکند ان فاطمه
دانه ی رمان شود دامان . علی
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است .
حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود .
من به آنان گفتم :
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد .
و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.
و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.
و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.